ذهن، زبان و معنا

آمار مطالب

کل مطالب : 61
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 7
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 146
بازدید سال : 843
بازدید کلی : 30898

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 30898
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : سیدجلال اندایش
تاریخ :
نظرات

ذهن، زبان و معنا
   

       هدف از سخن گفتن، درست يا نادرست بودن نيست و اصل بر طرف کردن نادانی و پدبداري دانايی است. برای تحقق اين اصل بايد دانست که زبان نقش ابزاری و ظرفی برای معنی ايفا می کند و تا حدودی هويت معنايی مستقل را به تصوير مي کشد. زبان چيزی جدای از مصداق و معناست و معنا رابطه سيستماتيک با حقايق دارد که با زبان ترسيم نمی شود..
   زبان برخلاف معنی طرحی از يک جريان فلسفی نيست و جای ثابتی را در فرهنگ فلسفی اشغال نمی کند. فلسفه در جستجوی مبنای هستی است تا جايگاه ذهن در نظام هستی را به دست آورد؟
   حقيقت هستي چيست؟ آيا حقيقت هستی قابل شناسايی است؟ چه قصد منطقی برای زندگی وجود دارد؟ در مباحث فلسفه ذهن و معنی جايگاه زبان کجاست؟ قصد زبانی چه شناسايی را توضيح می دهد؟
   کشف رابطه زبان، مفاهيم، حقيقت، ذهن و معنی در مباحث فلسفی در روند فلسفی طرحی از يک روشنگر عقلانی مي باشد. اگرچه اين نکته جدی گرفته نشده اما از دستور نيفتاده است.
   فهم حقيقت از طريق درک معنا منعکس می شود و به واسطه زبان، معناشناسی انجام می گيرد. اين تفکر ساختار منطقی و زبان رياضی دارد که نحوه تفکر زبانی فرگه نيز بوده است.
   تفکر فلسفه زبان يا فلسفه زبان شناسانه را فرگه، راسل و ويتگشتاين به ويژه در باره معنا توسعه دادند که منجر به فلسفه تحليلی شده است. اين فلسفه، تعمقی در باره مفاهيم می باشد که با سنت تجربه گرايی نيز عجين گرديده است. فلسفه تحليلی از سه تحليل «مفهومی، زبانی و علمی» به وجود آمده است. فيلسوف تحليلی، مفاهيم پيشيني را تحليل می کند که بی نياز از هر نوع مشاهده تجربی است.
   فرگه بيشترين تأثير را در فلسفه تحليلی داشته که راسل، وايتهد و ويتگشتاين در تحليل منطقی خود را مديون او می دانستند. فرگه پيوسته عينی بودن معنا، تمايز ميان شئی، مفهوم و نسبت اصل متن، (که کلمه در متن جمله معنی دارد) تکميل مفهوم تحليلی و مفهوم پيشين کانت، تعريف عدد و معيار اين همانی چيزها دفاع کرده که خود شاهکاری استدلالی از فلسفه تحليلی است. علاوه به سه نکته ديگر اشاره کرده است.
   1ـ هميشه چيز روانی را از منطقی، ذهنی و فيزيکی تفکيک کنيم.
   2ـ معناي جمله نه جداگانه که در متن گزاره جستجو مي شود.
  3ـ تفاوت مفهوم و شئی به نيكي شناخته شود.
   کارناپ در تحليل منطقی در جستجوی بهترين زبان برای علم بود و اين تفکر در سطح وسيع به پيدايی نرسيده است. شايد شناخت فلسفه زبان، طرحی برای شناسايی فلسفه معنی و فلسفه ذهن است.
ذهن، زبان و معنا
   برای درک ذهن، زبان و معنی ناگزير از طرح مفهوم عقلانيت هستيم تا منطق ارتباط آن ها روشن شود. از اين رو بايد بين سه اصل تفکيک شود تا يگانه پنداری موجب راهزنی در فهم فلسفه نشود.
   1ـ چه چيزی در مباحث گزاره ای حالت ذهنی دارد؟
   2ـ جملات زبانی در طرح گزاره ای چه می باشند؟
  3ـ محتوای معنايی در ذهن چيست؟
   شکاکيت در معناداری اساس تئوری معرفتی در ذهن شناسی است که در اين حوزه کمتر تأملي صورت گرفته است. از اين رو سخن را در بازنمايی ذهن می گشاييم که چگونه انواع پديده های ذهنی بازنمايی می شوند؟ دانستن اين نکته به انسان کمک می کند تا احساسات و انواع آن را بشناسد و دريابد که چگونه به نمايش در می آيند.
   پديده های ذهنی از جهت فاعل شناسايی شناخته می شوند و ناگزير هر تجربه حسی به همين حکم معطوف خواهد بود. يعنی گرايش گزاره ای بر آن حاکم بوده و از حالت ذهنی نشان دارد. مانند گزاره باران می بارد، يا هرگرايش ديگر در همين حکم قرار دارد.
   اين گرايش گزاره ای حالت خاصی را در ذهن ايجاد می کنند که توجيهی برای گزاره هاست. مانند باور داشتن يا قصد کردن که حالات رفتار شخص را توجيه می کنند و توضيح می دهند. يعنی در ذهن شناسی خصوصيات گزاره ای وجود دارد که دارای صفات علی می باشند. برای مثال تبيين استدلالی رفتارها حاکی از برهانی برای آن است. شايد بين گرايش های گزاره ای رابطه ای از نوع علی وجود دارد که دارای صفات معنايی می باشند. يعنی هر قصدی حاوی صدق و کذبی است که حالت معنی را نشان می دهد.
   در اين رابطه اصل کشف هويت معناست که گرايش های گزاره ای را توضيح می دهد. اگر به نحوی بيابيم که گرايش های گزاره ای چه هويتی دارند، درخواهيم يافت که چه حالت معنايی به خود می گيرند. اين کشف نه در پرتو زبان که در قالب مصداق خود را نشان می دهد. اگرچه زبان شناسی سوسوری استدلال می کند که معنايی از زبان پديدار مي شود و معنا  نه وجود مستقل دارد و نه بر آن پيشی خواهد داشت. چون امکانات زبانی غير از امکانات معنايی است. يعني معانی در زبان های مختلف به تفاوت نشان می يابند. پس معانی غير از زبان و غير از مصداق هستند و وجود مستقل دارند که در پرتو زبانی نمايانده می شوند.
   در بازنمايی ذهنی به دو چيز بايد توجه کرد .
   1ـ اشاره ذهنی که حکم را در خود نهفته دارد و وجود فيزيکی ندارد.
   2ـ نشانه روی ذهنی که روانه شدن و رفتن به سوی چيزی است.
   تئوری بازنمايی هميشه در باره چيزی است. مانند نقشه «لفور» كه در باره «لفور» است. يعنی نوعی دلالت بر بيرون از ذهن دارد و متعلق ذهن است.
   نشانه رفتن به معنی اشاره کردن به چيزی است. زيرا صفت گزاره ای در باره چيزی می باشد که متعلقی دارد که به آن نشانه رفته است. در مقابل نشانه روی ذهنی، موضوع فيزيکی لازم ندارد.
   در اين رابطه رويکرد پردازش اطلاعاتی است که فرد درتسکی به آن بازگشته و توضيح داده است. تفکر او مبتنی بر عقلانيتی بوده که کليد حل آن در تئوری اطلاعاتی نهفته است. درتسکی به نحوی بحث را طرح می کند که از اطلاعات کمی وارد اطلاعات کيفی می شود. يعنی با منطق تصفيه اطلاعات به احتمال معنايی دست می يابد.
   هر وضعيت که حاوی احتمال باشد دارای اطلاعات نيز خواهد بود. زيرا سيستم های پردازش اطلاعات همه به نحو علی عمل می کنند. درتسکی در ابعاد وسيعی کليد حل معما را در اين شکل دنبال می کرد تا تئوری عقلانيت را توضيح دهد. او می داند که معارف پيشين در اطلاعات کلی دخالت می کنند و برگونه معنايی در درون معنای ديگر آشيانه کردن است.
   چگونه در سيستم ادراکی محتوای معنايی پيدا می شود؟ فيزيکاليست ها پاسخ ساده ای براي اين پرسش پايه دارند که سيستم مغزی عمل می کند. يعنی به صورت علايمی که در فکر قرار دارند به نحو تکاملی و هدفداری عمل می کنند.  
تئوری شک گرايی
تئوری شکاکيت رخنه وسيعی در اين باره کرده تا معنای جمله طبيعی و تئوری های معناداری را فهم کند. چگونه حالات ذهن انسان دارای معنا می شوند؟ چرا تاکنون تئوری معناداری حل نشده است؟ آيا ممکن است معنايی در ميان نباشد؟ چگونه حالات ذهنی با بدن ارتباط پيدا می کنند؟
   برنتانو باور دارد که پاره ای از صفات دارای صفت عقلانيتی بوده و فيزيکی نمی باشند. در مقابل کوهن می گويد عقلانيتی وجود ندارد تا در باره آن سخن گفته شود.
   کانت با طرح تمايز تحليلی و ترکيبی گام اساسی در سازمان شناخت برداشته است. او نشان داده که چگونه جمله های تحليلی درستی خود را مديون الفاظ هستند. در مقابل کوهن چنين تمايزی را به کلی انکار می کند.
   کانت باور دارد قضيه ای تحليلی است که موضوع با محمولش به نحو مفهومی در شناخت خود موضوع درک شود. يعنی با درک موضوع، محمول نيز درک می شود. زيرا محمول در موضوع قرار دارد و موضوع شامل محمول می شود.
   کوهن در تئوری خود مشکل تحليل تناقض را دارد و به همين دليل می گويد که شمول موضوع در مفهوم به اندازه خود مسئله گنگ است. تئوری کانت تنها پاسخی برای ملاک نحوی است و جز موضوع به چيز ديگری پاسخ نمی دهد.
   فرگه متفکری منطق مسلک بود و طبق آن تحليل ويژه از اين موضوع دارد. او می گويد قضيه ای تحليلی است که با قانون منطقی سازگار باشد و يا از قوانين منطقی به کمک تعاريف قابليت استخراج بيابد. البته اين استدلال زمانی درست است که با تعاريف منطقي سازگار باشد.
   به هر صورت در منطق مشکل ترادف وجود دارد که به سادگی در وضعيت توضيح پذيري قرار نمي گيرد.
   آيا ممكن است مسئله ترادف را به نحو منطقی توضيح داد؟ در چه زمانی مترادف هستند؟ آيا همه مفاهيم دوری مي باشند؟
تئوری زبانی
   ترادف ماهيت زبانی دارد و در همين سير قابليت توضيح پذيری می يابد. به تعبير کوهن بحث جابه جايی به زبان مربوط می شود و همين مفهوم ترادف را به تعبير فودور در قالب منطق زبانی، استدلالی نشان مي دهد.
    در معرفت شناختی طرح سه مسئله برای کشف معانی جملات بسيار تأثيرگذار است.
الف: ابزارانگاری در مسئله ذهن،
ب: شکاکيت در معنی داری زبان طبيعی،
ج: مسئله علم حضوری.
    در اين رابطه محتوای جملات و محتوای حالات ذهنی است که هر چه در جملات گفته شود در حالات ذهن صادق است. يعني شکاکيت در جملات درحالت ذهنی شمول دارد. زيرا آن بر شانه هويت اسم معنايی قرار دارد.
   حالات ذهنی حدود تفکر هستند که در حوزه عقلانيت معنی می شوند اگر عقلانيت را به صفات طبيعی تحليل کنيم مشکل پيدا می شود و از آن جا که چنين چيزی وجود ندارد، حالات ذهنی حد فکر می باشند.
   دانيل دِنت به ابزار انگاری ذهن باور دارد و بين ابزارانگاری و حذف گرايی تفاوت می گذارد. مانند درد که به واقع وجود ندارد اما اين باور مفيد معناست. اين تئوری می گويد تنها ابزاری وجود دارد که فايده پراگماتيکی  بر آن مترتب باشد. سيستم دنت برخلاف سيستم کوهن مبتنی بر فرهنگ عقلانيت است. يعنی سيستمی عقلانيتی خواهد بود که به موضع ذهن بستگی يابد. چون موضع ذهن آن سيستم را توجيه می کند و سيستم به تنهايی اهميتی ندارد و اصل موضع ذهن نسبت به اين سيستم است.
   در فلسفه ويتگشتاين مسئله پيروی از قواعد بسيار اهميت دارد که کريپکی به آن اشاره کرده است. ويتگشتاين باور دارد زبان خصوصی ممکن نيست که وجود داشته باشد و زبان ماهيت و حالت جمعی دارد.
   توضيح کريپکی از آرای ويتگشتاين اندکی پراکنده به نظر می رسد و گويا ويتگشتاين چيزی بيشتر از او قصد کرده است. اگر طرح آرای ويتگشتاين دچار سستی باشد محتوای استدلال کريپکی بسيار مبهم خواهد بود.
   در اين فلسفه تفاوت علامت جمع بودن (+) با عمل جمع کردن (12= 7+5) متفاوت است. يعني دو نوع رفتار متفاوت وجود دارد که يکی زبانی و ديگر فرازبانی است. هر يک به نحوی عمل می کنند که به سادگی نمی توان گفت که کدام صادق و ديگر کاذب است. يعنی يکی رفتار زبانی دارد و ديگر حالات ذهنی. شايد به دلايلی گفته شود که دو بر هان متفاوت وجود دارد که يکی ذهنی و ديگر معرفت شناختی است.
   رفتار زبانی توضيحی برای حالات ذهنی است. مانند شما لفظ سبز را برای برگ سبز به کار می بريد که مسئله بايد و نبايد آن در زبان خاص معنی می شود. يعنی زبان خاص و غيرخاص به دو صورت عمومی و خصوصی مربوط می شود. در زبان عمومی همه از يک زبان پيروی می کنند و در زبان خاص چنين اصلی وجود ندارد.
      علم حضوری دوری جستن از برون گرايی و همسو شدن با درون گرايی است. در درون گرايی زبان دخالت نمی کند و تنها ظرف آن به شمار می آيد و برای انتقال مفاهيم مورد توجه قرار می گيرد.  البته برای تشخص يافتن دخالت زبان امری چاره ناپذير و در عين حال پيرامونی است.
     علم حضوری به دو صورت ذاتی و باورسازی است. در اولی جابه جايی و حالات ذهنی رخ نمی دهد ولی در دومی که به نحوی به پيرامونی وابست می باشد، اصل تغيير جريان می يابد.
   مفهوم، ماهيت عقلانی دارد که در ارتباط با معنی و ذهن است. در فلسفه ذهن مسئله ارتباط ذهن و معنی بسيار اهميت دارد و در قالب گرايش های گزاره ای نشان می يابد. مانند من باور دارم که لفور مرکز حکومت مازيار بوده است. يعني باور هميشه در باره چيزی است و صدق و کذب آن به بيرون مربوط می شود. جمله لفور مرکز حکومت مازيار بوده به بيرون از خود دخالت دارد و حاوی محتوای معنايی است.
   چگونه باورهای ذهن به بيرون از ذهن دلالت می کنند؟ چگونه حاوی معنی می شوند؟ چگونه اين معنی در وضعيت فهم پذيری قرار می گيرد؟
تئوری معنا
   تئوری معنی بر اصل قرارداد استوار است. شايد به همين دليل شکاکيت در باره معناداری و زبان معنی داری شکل گرفته است. دنت با تعمق گفته که ما نمی توانيم معناي دقيقی را به يک جمله نسبت دهيم. اين جاست که او در پيروی از قواعد طبق الگوی ويتگشتاين دچار مشکل می شود. برون گرايی و علم حضوری در همين دام گرفتار می شوند و نقش اثرگذاری پيرامون و حالات را ناديده نمی گيرند. يعنی به نحوی بايد به تئوری عقلانيت گردن نهاد که ذهن واقعيت انتشار يافته است و به لحاظ فيزيکی بين ذهن و مغز مرزی وجود ندارد.
   تئوری خصوصيت معنايی با فرگه شروع شده است. او با طرح ارزش معنايی، فلسفه تحليلی منطق را پديد آورد. برای فرگه سنجش اعتبار استدلال در منطق مهم بود تا از مقدمات صادق نتيجه درست به دست آورد. به نظر او لفظ صدق لفظی معنايی است. اين استدلال زمانی معنی پيدا می کند که خصوصيت معنايی در آن پيدا شود.
  در نگاه فرگه خصوصيات معنيی چيزی است که صدق و کذب جمله جای آن را مشخص می کند. پس در ارزش معنايی برای کشف خصوصيات معنايی فهم دو اصل چاره ناپذير است.
   الف: اصل ترکيبی که ارزش معنايی به واسطه اجزايی معنی می شود.
   ب: اصل جا به جايی که جابه جايی جزيی از يک جمله با همان ارزش معنايی، ارزش کل جمله را تغيير نمی دهد.
   خصوصيات معنايی شامل دو ارزش معنايی و مفهومی می شود. ارزش معنايی توانايی دارد که اعتبار استدلال کل جمله را تعيين کند. يعنی هر عبارتی علاوه بر مصداق معنيای دارای مفهوم نيز می باشد. البته اسامی تهی فاقد مصداق می باشند. چون در بيرون از زبان طبيعی قرار دارند.
شايد معنا در مصداق خلاصه نشود و اگر چنين بود مجموع جمله قابليت دگرگونی پيدا نمي كرد. مانند برگ درخت سبز است يا اين که برگ سومين سبرهاست. فرگه باور دارد که مصداق همان مفهوم است. يعنی مصدق معمولی وجود ندارد و همه مبتنی بر باور است.
   قضايای اين همانی نيز به نحوی آگاهی بخشی می کنند. آگاهی بخشی به اندازه ای فراگير است که به رغم مصداق يگانه مفاهيم آن ها متفاوت است. علاوه اسم خاص نيز بيانگر مفهومی می باشد که مصداق را تعيين می کند. يعنی اسم خاص دلالت بر معنا دارد که ارزش معنايی می باشد. مانند مفهوم البرز مصداق البرز را مشخص می کند. يعنی مفهوم، حد ميانه لفظ و معناست که شئی بر آن دلالت می کند.
 هر لفظی حاوی مفهومی است که بر آن دلالت دارد. مانند تهران و ساری که مفهومی دارند. در مقابل پاره ای مانند سيمرغ فاقد مصداق می باشند.
   مباحث معرفتی ناگزير بايد مفهوم و مصداق داشته باشند و جز اين گنگی بر آن ها سايه می گستراند. برای توضيح بيشتر مفهوم در مقابل ايده قرار می گيرد. چنانچه مفاهيم ذهنی محض باشند؛ سخن های همديگر فهميده نمي شود.. يعني الفاظ دارای مفاهيم و فيزيکی هستند كه اسامی تهی مانندسيمرغ در همين حکم قرار دارند.
   ارزش معنايی به تفاوت افراد متفاوت است. مانند اين که من اين جا هستم و شما آن جا، محتوای يک جمله با معناي آن متفاوت است. در فرايند ذهن و معنا چهار چيز بايد از يکديگر متمايز شوند.
   1ـ خصوصيت لفظی،
   2ـ خصوصيت معنايی،
   3ـ خصوصيت مصداقی،
   4ـ خصوصيت مفهومی.
     چه چيزی موجب می شود که چيزی دارای معنا باشد؟ خصوصيات معنايی يک لفظ انحصار يافته در مصداق نيست و بايد به مفهوم نيز توجه شود. در تئوری معناداری ديويدسون به هويت اين بحث اندکی توجه شده است.
   چامسکی بحث را متوجه توانايی های زبانی کرده و بيان داشته که به مدل معنای و زبانی پيچيده شده است. جالب اين كه از امکانات محدود انتظار عمل نامحدود دارد.
  در تئوری معناداری توضيح داده می شود که معانی زبانی چگونه هستند. يک تئوری معنايی بايد اين امکان را داشته باشد که بگويد «الف» به معنی «ب» است. يعنی «الف» در زبان معنايی و «ب» در جمله فرازبانی است. ذهن در اين جا با دو پرسش متفاوت روبه رو است.
   الف: پرسش معنايی،
   ب: پرسش معرفتی.
تئوری صدق
    تئوری صدق تارسکی در همين فرايند معنا می شود. بحث صدق يکی از مباحث بسيار مهم در منطق رياضی است.

    چگونه زبان با واقع انطباق مي يابد؟ مانند امروز هوا آفتابی است، سؤال اساسی متوجه صدق اين قضيه است. يعنی به درستی دريافته شود که مطابقت کردن به چه معناست و تطابق چه چيزی را در خود نهفته دارد؟
    با تئوری صدق تارسکی تا حدودی مفهوم درک می شود. چون اين تئوری مدل جديدي در تئوری مطابقت است. صدق در زبان نهفته نيست و در فرازبانی قرار دارد. البته در زبان طبيعی می توان جملاتی ساخت که حاوی لفظ صدق باشند و به نحوی بتوانند آن را در خود جای دهند. در تئوری صدق تارسکی هميشه بايد به حداقل توجه کرد. مانند برف سفيد است، زمانی که برف سفيد باشد، اگر و فقط اگر برف سفيد باشد.
   آن چه تارسکی به آن شرط کفايت هر دشواری می گويد، هيچ يک نبايد دارای مفهوم صدق باشند. زيرا اين مجموعه طرحی از يک تئوری است که بيانگرخصوصيت است. شايد اساس تئوری صدق تارسکی شرط کفايت نظريه صدق دانسته شود.
    ديويدسون از تئوری صدق ابزاری برای تئوری معناداری استفاده می کند. در تئوری معناداری تئوری صدق تارسکی معانی جملات را قابليت درک می کند. يعنی شکل منطقی اين جملات نه از نوع موضوع ـ محمولی كه وجودی هستند. يعنی شما در وجود معنا از يک رويداد وجودی خبر می دهيد. برای نمونه ملاصدرا در کهک قم تبعيد بوده است. برای ديويدسون بسيار اهميت دارد که کشف کند معنا از کجا پيدا می شود. از اين رو بايد دريافت که الفاظ در قالب جملات معنا به دست می آورند و در فهم لفظ درک معنا جمله ها تيز لازم است.
   تئوری تارسکی برای زبان طبيعی کاربرد دارد. زيرا جملات زبان طبيعی حاوی محمول صدق خود است. ديويدسون معنی صدق را شرط معنا می داند. از اين رو فرگه علاوه بر مصداق به مفهوم نيز توجه داشته است. پس در اين فلسفه صرف مفهوم کافی به نظر نمی رسد و نيار داشتن به مفهوم و معنا اصل محوری است. 



تعداد بازدید از این مطلب: 1176
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست

در هر نفسی دو نعمت موجود است هر نفسي كه فرو ميرود ممد است و چون بر می‌آید مفرح ذات پس خدای را شکر کن، موقع دم و خدای را شکر کن به هنگام بازدم


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود